goli_kh

 
registro: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontos161mais
Próximo nível: 
Pontos necessários: 39
Último jogo
Bingo

Bingo

Bingo
3 anos 42 dias h

حکایت

 این پزشک است و آن گور کن !

مردی غلامی سخت تنبل داشت .روزی او را به بازار فرستاد تا انگور و انجیر بخرد ،دیر کرد و صبر آقا به آخر رسید .وقتی غلام آمد تازه یکی را خریده بود .مرد او را بزدن گرفت و گفت:پس از این هر وقت از تو یک کار بخواهم باید عوض یک کار دو کار بکنی !قضا مرد بیمار شد و غلام را بفرمود تا پزشکی به بالین او بیاورد .غلام رفت و پزشک را آورد و مرد دیگری هم با او بود .مرد پرسید که این کیست ؟گفت:مگر مرا نزدی و نفرمودی که به عوض یک کار دو کار بکنم .طبیب آوردم که خدا شفایت دهد واگر نداد این یکی گورت را بکند ،این پزشک است و آن گور کن

                                                                               ***

 این سر از آن سرهاست که بی کلاه باشد ؟

کچلی از حمام بیرون آمد ،کلاهش دزدیده بودند .با حمامی ماجرا می کرد .حمامی گفت:تو اینجا آمدی کلاه نداشتی ،گفت:ای مسلمانان این سر از آن سرهاست که بی کلاه باشد؟

                                                                               ***

برو بمیر ...

مردی پیش طبیب رفت و گفت :موی ریشم درد می کند .پرسید که: چه خورده ای؟گفت :نان و یخ !گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می ماند و نه خوراکت.

                                                                               ***

بلکه من کاشته بودم ،بلکه شتر تو هم چریده بود .

ساربانی در روستای یزد ،شتر خویش به زمین بایری سر داد . مرد یزدی بیآمد و شتر را به زدن گرفت .شتردار گفت:در این زمین زرع و کشتی نیست ،زدن حیوان بی سبب چراست ؟گفت :بلکه من این زمین را کاشته بودم و شتر تو هم چریده بود .

                                                                               ***

تو بهتر دانی یا پیامبر خدا؟

پیر زنی فرتوت را پسر زنبیلی نهاده ،به زیارت پیامبر زمان برد .پیامبر به مزاح پسر فرمود :مادرت را بهشوی ده .جوان گفت:با این پیری شوهر کردن او چگونه سزاوار و میسر باشد ؟مادر،برآشفت و گفت:تو بهتر دانی یا پیامبر خدا؟

 

شب خوش

 

 

 

 

 


عشق بازى و جوانى و شراب لعل فام ...

عشق بازى و جوانى و شراب لعل فام        

مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

ساقى شكردهان و مطرب شيرين سخن       

همنشينى نيك كردار و نديمى نيكنام

شاهدى از لطف و پاكى رشك آب زندگى       

دلبرى در حسن و خوبى غيرت ماه تمام

بزمگاهى دلنشان چون قصر فردوس برين       

گلشنى پيرامنش چون روضه ء دارالسلام

صف نشينان نيك خواه و پيشكاران با ادب       

دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستكام

باده ء گلرنگ تلخ تيز خوشخوار سبك       

نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

غمزه ء ساقى به يغماى خرد آهخته تيغ       

زلف جانان از براى صيد دل گسترده دام

نكته دانى بذله گو چون حافظ شيرين سخن       

بخشش آموزى جهان افروز چون حاجى قوام

هر كه اين عشرت نخواهد خوشدلى بر وى تباه

وانكه اين مجلس نجويد زندگى بر وى حرام

سلام 

جمعه ی همگی بخیر.شاد باشین


سالها دل طلب جام...

سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد        

وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد

گوهرى كز صدف كون و مكان بيرونست    

طلب از گم شدگان لب دريا مى كرد

مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش       

كو به تائيد نظر حل معما مى كرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست       

واندر آن آينه صد گونه تماشا مى كرد

گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم       

گفت آن روز كه اين گنبد مينا مى كرد

بى دلى در همه احوال خدا با او بود 

او نمى ديدش و از دور خدايا مى كرد

آن همه شعبده ء عقل كه مى كرد اين جا

سامرى پيش عصا و يد بيضا مى كرد

گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند       

جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد       

ديگران هم بكنند آن چه مسيحا مى كرد       

گفتمش سلسله ء زلف بتان از پى چيست

گفت حافظ گله اى از دل شيدا مى كرد

 

سلام و صبحتون از یک مشهد سررررررررررررررررد(8-)بخیر و شادی

دلاتون گرم گرم گرم


قصه های شبای زمستون(سرگذشت دانه ی برف)

یکی بود . دوتا شدن،دوتا شدن خوشحال شدن

یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابه ی لب کرت، روی همه چیز. دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می گشتم. آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید. گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگتر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دورتر می رفتیم و زیادتر می شدیم و فشرده تر می شدیم. گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر می کردیم.
آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را به شکلهای عجیب و غریبی در می آورد. خودم که توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم.
نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم: من نمی دانستم کجا می رویم. دور و برم را هم نمی دیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف می شوم. تو خودت هم...
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم.
وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با دگنک می زند و سگ زوزه می کشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و...
***
در همین جا صدای دانه ی برف برید. نگاه کردم دیدم آب شده است.

قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.

(زنده یاد صمد بهرنگی)

شب خوش


چو بشنوی سخن اهل دل...

چو بشنوى سخن اهل دل مگو كه خطاست        

سخن شناس نِيى جان من خطا اين جاست

سرم به دنيى و عقبى فرو نمى آيد       

تبارك اللّه از اين فتنه ها كه در سرماست

در اندرون من خسته دل ندانم كيست       

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد كجائى اى مطرب       

بنال هان كز اين پرده كار ما به نواست

مرا به كار جهان هرگز التفات نَبُود       

رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته ام بخيالى كه مى پزد دل من       

خمار صد شبه دارم شرابخانه كجاست؟

چنين كه صومعه آلوده شد ز خون دلم       

گرم به باده بشوئيد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز مى دارند       

كه آتشى كه نميرد هميشه،در دل ماست

چه ساز بود كه در پرده مى زد آن مطرب؟        

كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست!

نداى عشق تو ديشب در اندرون دادند

فضاى سينه ء حافظ هنوز پر ز صداست

 

سلام صبح شاد برفیتون بخیر

امیدوارم سفیدی برف مشهد دل همرو سفید کنه و اتفاقای این چند روز زیر برفا بمونه و آب بشه بره تو زمین!و یادمون بمونه:

اگر هر لحظه را در همان لحظه زندگی کنی،تمام عمر را به کمال زیسته ای