goli_kh

 
registro: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontos161mais
Próximo nível: 
Pontos necessários: 39
Último jogo
Bingo

Bingo

Bingo
3 anos 42 dias h

زمستون...

همه اومدن بهار رو تبریک میگن
اما من رسیدن زمستون رو.
آخه برفش منو یاد
سفیدی و پاکی دلهاتون
و سرماش یادِ
گرمای محبتتون میندازه.
امیدوارم آسمون قلبهاتون
روشن با خورشید عشق
و نگاهتون آبی و زلال
بدون ابرِ غم باشه

سلام و صبح سرد زمستونیتون بخیر
اولین روز فصل سرما و چله بزرگ برای همه پر شادی
 آخر هفته ی شادی داشته باشین

و اما خانومای عزیز...

 فقط منصفانه با خانوماتون این مطلب رو بخونین!دور هم
. غذای شور و سوخته جلوی شوهرتان بگذارید
و قبل از اینکه به غذا لب بزند بگویید :
اصلا خوشم نمیاد از مردایی که از دست پخت زنشون ایراد می گیرن !
هر وقت دیدید شوهرتان مشغول تماشای مسابقه فوتبال رئال -بارسا
 یا فینال جام قهرمانان اروپا می باشد ، سریع کانال را عوض نمایید !
هر وقت دیدید که شوهرتان با خیال راحت خوابیده است ،
بگویید :
عزیزم میدونی اگه الان مهریم رو مطالبه کنم
باید بری گوشه زندان بخوابی ؟!
هر 5 دقیقه یکبار به محل کار شوهرتان زنگ بزنید و بگویید :
عزیزم فقط می خواستم مطمئن بشم که تلفنت
مشغول نیست
هر وقت ، شوهرتان رازی را برایتان گفت
و از شما خواست که پیش خودتان بماند و به کسی نگویید ،
سعی کنید ، کسی از دوستان ، فامیل و همسایه ها نماند
که این راز به گوشش نرسد !
نگران نباشید! هر وقت با چشمانی پر از اشک و با بغض به او بگویید :
منو ببخش عزیزم،خیلی دوستت دارم ؛حله!!
حالا میتونین از اول شروع کنین !!! 
جواب میده!!!نیازی هم به چادر و ماشین راحت و... نیس!
شبتون پر خنده

آخرین روز پاییز...

زندگی " باغی" است 
که با عشق " باقی" است
"مشغول دل باش نه " دل مشغول
بیشتر " غصه های ما" از "قصه های خیالی" ماست.
پس بدان اگر " فرهاد" باشی ، همه چیز " شیرین" است .
و امروز
آخرین روز پاییز است ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها
اما...
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب نشاندی
بشمار تعداد دست هایی که به یاری گرفتی
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟
جوجه ها را بعدا هم میتوانیم بشماریم..

سلام 
توی این آخرین روز پاییزی سرد دلتون گرم و یلداتون مبارک و جمعتون جمع باشه

چگونه حرص همسر خود را در بیاوریم!

برای دایی سعید!تکراریه!

 وقتی بعد از یک روز شلوغ براتون غذا درست کرد و با تمام خستگی کنارتون نشست بهش بگید:ممنون عزیزم ، خوب شده ، ولی کاش قبل از درست کردنش به مامانم زنگ میزدی و طرز تهیه این غذا رو ازش میپرسیدی …

به صورتش نگاه کنید و باحالتی متاثر بگید:عزیزم چقدر پیر شدی..

وقتی تخمه میخورید پوستهای تخمه را هر جای بریزید غیر از بشقاب جلوی دستتون.

همیشه آب را با بطری سر بکشید.

وقتی زنتون حواسش کاملا به شماست وانمود کنید زنتون رو ندیدید و یواشکیبه بچه هایتون بگید:دوست دارید براتون یک مامان خوشگل بیارم!!.

وقتی با تلفن صحبت میکنید به محض ورود همسرتون با دستپاچگی بگید :باشه ، من بعدا بهت زنگ میزنم ..و سریع گوشی رو قطع کنید..

همیشه از گیرایی چشمهای دختر خاله ترشیده اتون تعریف کنید..

خاطرات شیرین دوران مجردی خودتون رو با دوست دخترهای داشته و نداشته خودتون براش تعریف کنید..

او را با اسمهای مختلف مثل :سمیرا ،مریم ، پریسا، آتنا، شیوا… صدا کنید و بعد بگید ببخشید عزیزم این روزها حواسم زیاد جمع نیست ..

 

ودر آخر و مهمتر از همه:

سعی کنید یک چادر مسافرتی خوب یا ماشین راحت بخرید که شبهای که قرار است بیرون از خونه بخوابید ، زیاد سختی نکشید..

 

 

 


ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه...

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به ‌رخم بكشد.  

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.   ولى زمانی او را بهتر شناختم كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!  

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد. آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.   یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.   حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.  

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،   او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.  

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم: «دارى منو كجا مى‌برى؟» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.  

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم: «دارم مى‌ترسم!» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.  

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.   هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.  

و ما باز رفتیم و رفتیم..  

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»  

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود. او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.  

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند!  

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.  

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.   هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید:  

«ركاب بزن....»

سلام

تقدیم به همه ی شما عزیزان.شاد شاد شاد باشین و توی این هوای سررررررد دلتون گرم گرم گرم باشه.